گفت برخیززجا ای مه رخشنده مادر
واحدایام محرم،از مرحوم سیدمهیمنیان
گفت برخیززجا ای مه رخشنده مادر قدشمشاد علم کن و بکش تیغ دو پیکر
خویشتن زن هف معرکه چون حیدرصفدر همچو طوماربپیچان توبه هم لشکرکافر
همچو بن عم نبی، شیرخدا، ساقی کوثر به دو انگشت بیفکند در از قلعه خیبر
اذن میدان ز پدر خواست دَر آن دم علی اکبر نوگل باغ بتول آن که بود شبه پیمبر
تا شود عازم میدان عدو همچو غضنفر گیسوان کرد پیریشان ز غمش مادر
گفت ای تازه جوان، سرو روان، نوگل لیلا ترک میدان بنما رحم نما بردل لیلا
میشود زار و پریشان ز فراقت دل لیلا حسرت عیش تو در گور برم تاصف محشر
شرمسارم که جرا حجله عیش تونیستم شب دامادی به پهلوی تو یکدم ننشستم
حال از ظلم و ستم درغم مرگ تونشستم سوی میدان می روی یوسف کنعانی مادر
گفت اکبر که ایا مادر غمدیده زارم دشت پردشمن و بی کس بود این باب کبارم
خود ده انضاف که این زندگی اید به چه کارم بایدم ساخت فدا در ره اومن سر وپیکر
پس فاطمه امروز شود کشته در این شب من نباشم به یقین ازپسرفاطمه بهتر
گرمن امروز نکنم جان به فدای شه بی یار چه بگویم به جواب پسرش درصف محشر
مادرش فاطمه آن روزاگرازتو بپرسد درجوبش چه بگویی توایا غمزده مادر
مادرا منع مکن رفتن من حانب میدان صبربنما که دهد اجرتوآن خالق داور
روبرو گشت به کفار چون آن ثانی حیدر گفت فرزند حسین باشم و نامم علی اکبر
بکنم رزم نمایان وبریزم زشما سر که شود بازعیان معرکه خندق وخیبر
ازکمینگاه برون امد آن منقذ کافر چه بگویم زغم سوخت دل عمه وخوار
آه افسوس ز زین فد رسایت جان مادر چه کنم من ننشیم به عذایت
بنگرم تا که به گشته کفن جای قبایت ببریده است جه بی رحم سرت را قفایت
نگذارند سرنعشت دل خسته بمانم مانده بی غسل و کفن جسم شریفت به بیابان
چه کنم چاره ندارم من سرگشته حیران میرندم سرکوی تو این فرقه عدوان
حال ازظلم و جفای پسرسعد جفاکار همره فاتلت بو سوی کوفه روانم
ارسال دیدگاه