ای روزگار

ای روزگار
آن روز کنار ساحل زیبای دریا ی شهرم قدم میزدم
نسیم آرامی از روی دریا میامد و صورتم زا نوازش میداد
نگاهم به آن سوی آبها بود چشمهایم فقط آب میدید و آب.
واین بود که در رویاهایم غوطه ور شدم راستی اسرا این همه آب چیست ؟.... دیگه متوجه نشدم کجایم... سخت غوطه ور رویاهایم.
یه لحظه صدای ملیگ ها.....مرغان دریایی ..... که سرود شادی میخواندند
و خود راغوطه ور در آب میکردند
تا یک دانه ماهی را صید کنند.
وای دور شد.
الان زنگ استراحت میخوره.
دوان دوان دویدم باسرعت خودم را رساندم به مدرسه عنصری سابق باید کسی را انجا میدیدم اتفاقا لحظه ایی که رسیدم زنگ مدرسه به صدا در آمد.
درب بزرگ مدرسه باز شد و ملاقات صورت گرفت.
سکوئی سمت راست درب مدرسه قرار داشت تا آمدم بنشینم .
دستی روی شانه ام سنگینی کرد.
لبخندی که شاید تا عمر دارم از ذهنم بیرون نمیرود
صورتی پر نور
چشمانی پف کرده از اشکهای پنهانی شبانه در نماز شب.
یادم نمیره از سر کلاس اومده بود ولی چفیه ایی در گردنش بود سفید کم صحبت میکرد.
بهم گفت قراره بزودی عملیاتی صورت بگیره آنهم در فصل نزدیک به اسفند ماه.باید این فصل زیبا همراه قافله عشق باشم.
پیشم ماند یه نگاهی مجزوبانه بهم کرد و گفت.
حسن جان یه کم برام بخون
یادم نمیاد چه شعری براش خوندم
ولی همیشه تو ذهنم این شعر نقش بسته
گلبرگ سرخ لاله ها
در کوچه های شهر ما
بوی شهادت میدهند
بوی شهادت میدهند
قطراتی اشک ریخت دستاش را دور گردنم کرد
یک لحظه لبخندی زد
سفیدی دندانهایش در لحظه خداحافظی که انگار هرکدام ذکری را زمزمه میکردند هرگز از خاطرم بیرون نمیرود. آن لحظه که شهید بهروز بهروزی آمد و با شهید ناصر داودی از حقیر خداحافظی کردند و رفتند.
یک روزی که درگلزار شهدای گناوه وقتی که اشک فراق از چشمم سرازیر بود در حین و حالی که شهید ناصر داودی شهید بهروز بهروزی و ......را تقدیم خانه آخرت میکردند.
این اشعار را میخواندم......
ای شهیدان خونتان رنگین تراز رنگ شفق
با نثار خون خود لبیک گفتید امر حق
ما داودی ها بهروزی ها دهیم از بهر حق
تا که جاویدان بماند مکتب و این دین حق
هرچند بغض گاویم را میفشرد و در نوشتن چند بار اشکم جاری شد
ولی اگه از نظر ادبی مشکل دار ببخشید
توزی (مداح)
ارسال دیدگاه