سفر بر من دگر سخت است و دشوار ، دوبیتی های فایز برای زلزله دشتی

سایت کربلایی حسن توزی بندر گناوه

به گزارش نجیرم ، علی محمد مودب شاعر نام آشنای کشورمان ، دوبیتی هایی از فایز ، شاعر غمخوار جنوب برای زلزله زدگان دشتی انتخاب کرده است که در ادامه می خوانیم ، فایز را می‌توان بنیانگذار شعرهای فول

سفر بر من دگر سخت است و دشوار ، دوبیتی های فایز برای زلزله دشتی

نویسنده ی این مطلب: سایت کربلایی حسن توزی
تاریخ ارسال مطلب: سه شنبه 17 شهریور 1394
مطلب در موضوعاتشناخت دو بیتی ، دوبیتی های مرحوم فایز ،
سفر بر من دگر سخت است و دشوار ، دوبیتی های فایز برای زلزله دشتی

به گزارش نجیرم ، علی محمد مودب شاعر نام آشنای کشورمان ، دوبیتی هایی از فایز ، شاعر غمخوار جنوب برای زلزله زدگان دشتی انتخاب کرده است که در ادامه می خوانیم ، فایز را می‌توان بنیانگذار شعرهای فولکلوریک و ادبیات عوام و بومی محسوب کرد و او را با احساس ترین شاعر عوام و مردمی خواند.

درخت کنار فایز سر زلف تو جانا لام و میم است
چو بسم الله الرحمن الرحیم است
به هفتاد و دو ملت برده حسنت
قدم از هجر تو مانند جیم است


از این بالا می آیم خرد و خسته
رسیدم بر در دروازه بسته
در دروازه را واکن به فایز
که یادم یکه و تنها نشسته


سفر بر من دگر سخت است و دشوار
که می بایست کردن پشت بر یار
نمی آید دل خون گشته فایز
گرفتم آن که خود رفتم به ناچار



گذشت ایام گل ای بلبل زار
بکن چون من ز هجران ناله بسیار
گل تو سر زند هر ساله از نو
گل فایز نمی روید دگر بار


سحر با باغبانی گفت بلبل
که گر مردم تو باری بی تامل
ز برگ نسترن بهرم کفن ساز
بکن دفنم به زیر شاخه گل

سحر چون ماه سر بر زد ز خاور
دریغا یار هم سر می زد از در
برای انتظار دوست، فایز!
نشینم منتظر تا صبح محشر


بتا بیژن صفت در چه گرفتار
منیژه وار اگر هستی  وفادار
کمند زلف بگشا چون تهمتن
تو فایز را ز چاه غم برون آر


گهی در خواب بینم قد و بالاش
گهی یاد آورم زلف چلیپاش
اگر بخشد به فایز حور و کوثر
به غیر از یار خود نبود تمناش

سحر! امشب دمی بر جای خود باش
که من ترسانم از تو همچو خفاش
بهل فایز دمی آسوده خسبد
مکش تیغ و دل غمدیده مخراش


به عزم فاتحه رفتم که حمدی
بخوانم بر مزار ارجمندی
بتی ابرو کمان در راه فایز
به من سوفار مژگان می فکندی

تو که از پای تا سر دلپسندی
به راز لعل لب ها نوشخندی
چرا بشکسته زلف یار فایز
مگر افتاده از جای بلندی؟

دو شهلا نرگس خمار داری
هزاران همچو من بیمار داری
به یاد چشم بیمار تو فایز
کند شب تا سحر بیمار داری

به بالا بنگری مهتاب بینی
گل خوشبو کنار آب بینی
برو فایز سزای تو همین است
پری مثل من اندر خواب بینی

نه خسرو خواهم و نه خسروانی
نه شیرین خواهم و حسن جوانی
نمی خواهد به جز دلدار فایز
نه اسکندر، نه آب زندگانی

سحر بلبل به گل این داستان داشت
شکایت ها ز جور باغبان داشت
سحر فایز ز دست نارفیقان
گهی ناله، گهی آه و فغان داشت

پس از مرگم نخواهم های هایی
نه فریاد و نه افغان و نوایی
بگویی گشته فایز، کشته ی دل
ندارد کشته ی دل، خون بهایی

ز دست جور تو دارم شکایت
ولی با کس نگویم این حکایت
اگر در کلبه ی فایز نهی پای
کنم جان را نثار خاک پایت

ارسال دیدگاه

کد امنیتی رفرش